محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

29/آبان/90

سلام صبح دختر نازم بخیر!!!! امروز دیگه همت کردم بدون ماشین بیایم تا بابایی ببرش تا لاستیکهای نو اش رو بندازه...این هم از دسته گلهای من که هفته پیش رفتم رو یه تکه آهن و لاستیک نواش رو پاره کردم... از شانس ما بارون شدیدی اومد و بابایی تا دم سرویس رسوندمون..بعدش هم که خواب بودی اما وقتی پیاده شدیم تا دم مهد بارون و شما هم خواب و با اونهمه لباس..  وااای یاد مامانهای دوستات افتادم که هر روز مجبورن این وضع رو تحمل کنن.. تا برگردم هنوز خواب بودی و من هم که چلاخ شدم . عضله پشتم گرفت...خیلی شل و ولیم ها... یعنی چی مادر پک پکی..اصلا از خودم خوشم نیومد... روز خوبی داشته باشی...بوووس ساعت سه که بیام دن...
30 آبان 1390

28/آبان/90

صبح با کمک بابایی و اعمال شاقه داروهاتو خوردی و تا دم مهد خواب بودی...دوبار تو مهد تعویضت کردم.....خدا کنه مریض نشده باشی...شاید هم از بدغذاییت تو شمال باشه...حتی گفتی دلم درد میکنه...خدا به دادم برسه...منتظرم ساعت سه ببینم بهاره جون چی میگه... این کلاستو هم خیلی دوست نداری...خدا کنه عادت کنی... من و بابایی دوستت داریم هزارتا و دیشب با بابایی راجع به همین قضیه صحبت میکردیم..که چطور یکسری آدمها از بچه هاشون میگذرن و جدا میشن ازشون...با ذره ذره وجودم حس میکنم که محیا یعنی زندگی!! دم مهد اولین کاردستیتو که با کمک خاله بهاره درستش کردی رو گذاشته بودن...خیلی خوشحال شدم اما شب از بس اذیت کردی یادم رفت به بابایی نشون...
29 آبان 1390

24/ آبان/90- روز عید غدیر

عید غدیر مبارک!!!! صبح عید من از کسالتم همش خواب بودم و شما سحرخیز با خاله جون رفتی خونه سیده ها عید دیدنی...شنیدم کلی شیرینی و شکلات خوردی. خدا به ما رحم کنه... من هم حوالی ظهر یه سری خونه سادات جون زدم که دقیقا بغل خونه مادرجون بود...حتی وقتی مادرجون اینا سر خاک خاله جون گل و شیرینی بردند حوصله نداشتم برم... تا عصر که با چک و لگد خاله جون عسل از خواب بیدار شدم . تا بریم خونه کیمی جون و زندایی فاطمش که سید بودند...اونجا رو خیلی دوست دارم..خونه خاله همه جمع بودن بعد تموم شدن مراسم عزاداری بابای عاطفه، فرصت خوبی بود تا کنار هم جمع بشیم و بخندیم و کمی حال و هواشون عوض بشه...کلا با دیدن من همشون شاد میشن...ما ...
28 آبان 1390

26/آبان/90

امروز تصمیم گرفتیم که برات خونه مادرجون تولد بگیریم..آخه سری بعد که میایم عاشوراست...صبح که با بابایی دنبال کارهای ماشین بودیم برات یه کیک کوچولو خریدم و بقیه هم که چند روزه کادوشون آمادست... بعداز ظهر با مهرناز رفتین حموم آب بازی و کلی خوش گذروندین... عصری سالگرد دخترعموم بود. شما پیش مهرناز موندی (چون تازه حموم بودی) و من هم رفتم سر خاکش و هم سر خاک خاله جون زهره...خیلی ناراحتی کردم و سرم بشدت درد گرفت...دختر عموم فاطی دقیقا شش ماه از خاله جون کوچیکتر بود و دقیقا شش ماه بعد خاله جون با یه سرطان کوتاه مدت فوت کرد و یه پسر 7 ساله داره...خدا بهشون صبر بده... مادرجون هم شب آش رشته پخت و همه بودن جز سحر و سنا جون که رفته بودن عروسی...
28 آبان 1390

27/آبان/90

امروز دیگه باید برگردیم خونه. صبح زود با خاله جون یه جمعه بازاری رفتیم و برات صندلی توالت خریدم..خوشت اومد و من امیدوارم به کار بیاد... و بابایی اومد و ساعت یازده بود که از خونه مادر جون راه افتادیم.. ازونجایی که جاده ناباورانه خلوت بود 2:30به تهران رسیدیم و شما همش خواب بودی منم چون آفتاب مستقیم تو صورتم بود حال خوشی نداشتم...هنوز نتونستم بهد اینهمه سال پیچ و خمهای هراز رو برای خودم آسون کنم و همش تو جاده تا حد مرگ میرم..خدا سلامتی بده به بابایی که ما رو راحت میاره...یاد مسافرت هفته قبل و ماشین مردم میفتم بدنم ریس میشه... قبل اینکه خونه بیایم مستقیم بردیمت درمانگاه انصاری تا سرفه هات ریشه کن بشه...بازم زمستون و سرفه های لاعلاج....
28 آبان 1390

25/آبان/90

امروز یه روز کاریه اما من و بابایی مرخصی گرفتیم و شمال هستیم...شما هم که طبق عادت کله صبح بیداری..اینجا هم همه صبح زود بیدار میشن و میرن سراغ کارهاشون... من هم بعد یه چرت جانانه، باید میرفتم آرایشگاه و شما با مادرجون خونه تنها بودی ...البته همش تو مغازه بودی و کلی با خوردن چیزهای مختلف کیف میکردی...   مادرجون پوشکتو برداشت و یه دوساعتی آزاد بودی و همش سرپات میکرد...شما هم زیاد عادت نداشتی اما خوب و موفقیت آمیز بود...هرچند آخرش رو کت دایی جون نم دادی...طفلک با اینکه حساسه چیزی نگفت...من هم تا برگشتم و مسوولیتت افتاد به من، دوباره بستمت.. بابایی هم که همش خونه مامان بزرگ خوابه و امروز هم نیومد تا به کارهای ماشین ب...
28 آبان 1390

22/ آبان/90

روز دخملم بخیر. من که دیشب زود خوابیدم خدا رو شکر خیلی سرحالم.... و واقعا به ناراحتیهای دیروزم میخندیدم...فکر نمیکردم اینقدر نبودن بابایی اذیتم کنه و در نبودش به همه چی گیر بدم و حتی عین کوچولو ها برای بابا و مامانم هم گریه کنم...در عین حال خودمو زدم به خواب تا زیاد متوجه نشه که چقدر دلم براش تنگ شده و تو این شرایط شما رو هم ناراحت کنم..از همینجا ازت معذرت میخوام نانازم که گاهی نا راحتی ما آدم بزرگها شما رو دلگیر میکنه..دیگه سعی میکنم مامان مقاوم و خوبی برات باشم... صبح هم دوباره با همکارم اومدیم.... تا پیاده شدیم پرنیا رو تو ماشینشون دیدیم.. بابایی هنوز کارهای ماشینش مونده و امروز دیگه مجبوره لاستیک نو براش بخره آخه م...
23 آبان 1390

رفتن به کلاس بالاتر

امروز 22/آبان/90 شما از کلاس نوپای 1 به نوپای 2 و پیش دوستای قدیمی ات پرنیا و هستی و پویا و.. رفتی. درسا هم باشما به این کلاس منتقل شد... با سهیلا جون و رویا جون خداحافظی کردی و با بهاره جون و مهدیه جون اصلا غریبی نکردی و براشون حتی بوس فرستادی... فدات بشم که نه من و نه خودت و نه مربی های عزیزتو اذیت نمیکنی....مخصوصا که دوستات هم اونجان هر چند شما از همه کوچولو تری نازگلم...ایشاله همواره شاهد پیشرفتت باشم ناز گلم...     ...
23 آبان 1390